گوش می دادم به رود ،
آن که زیبا بود و جاری بود ، 
رودی که جریان و تلاطمها ،
شرط حیاتش بود ،

لهجه ای زیبا و شیرین داشت ،
و برایم قصه ها می گفت با زبانِ آب ،
از سنگ های راه ،
از غمِ دوری ز کوهستان 
شوقِ دریا ،
وحشتِ دیدار با مرداب ،
از درختانی که با آهنگ زیبایش ،
می رقصند و ،
شعر امواجِ سواحل را به لب دارند ،

گفت ، از پاکیزگی هایش ،
گفت این پاکی که می بینی ،
حاصلِ فرهنگ مردم نیست ،
این تلاطم هاست ،
که پاکی را به من دادند ،

دائما می گفت رود ،
داستانِ رود را ،
هیچ پایانی نبود ،
الا رکود .


+ داره کمکم باورم میشه که من سلیمانم و این هم انگشتر سلیمان



قصه ی رود ...

، ,قصه ,پاکی ,زیبا ,مردم ,فرهنگ ,، از ,را به ,، گفت ,می گفت ,مردم نیست

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پاک‌نوشته #آتش به اختیار قصه شب poonehtilda وبلاگ شخصی راحله رضائی rayatelhoda دبستانی پروژه دانش berkeyesnilu نام پسر اسم دختر